روزشمار عملیات های دفاع مقدس

نوار زمان هشت سال جنگ تحمیلی

کد خبر : 55708
تاریخ خبر : 1404/01/20-14:48
تاریخ به روز رسانی : 1404/01/20-14:55
تعداد بازدید : 9
نسخه قابل چاپ

دوباره غم بعد از شادی /سومین شهید مسجد

غلام با ناراحتی و پاهایی لرزان به مسجد برگشت و ماجرا را برای بچه ها تعریف کرد. فضایی که تا چند لحظه پیش از صدای تشویق تیمهای والیبال و شادی و شوخی بچه ها پرشده بود، این بار با صدای ناله و گریه همان بچه ها رنگ غم به خود گرفت.

دوباره غم بعد از شادی /سومین شهید مسجد
با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و هم جوار با عراق ساکن بودند.

ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاخت وتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهرآبادان بود؛ اما دراین بین مقاومت و ایستادگی مردم و به ویژه جوانان و بچه مسجدی های محله های شهرآبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشت ساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:

دوباره غم بعد از شادی

نوروز گترانی یکی از بچه های فعال مسجد بود. او از جمله نیروهایی بود که در مسجد ماند و تحت نظر شورا به فعالیت پرداخت. بچه ها هر وقت برای دیدوبازدید و خبر گرفتن از هم به مسجد می رفتند، با همدیگر فوتبال یا والیبال بازی می کردند.

یک روز از فروردین ۱۳۶۰ که جمع بچه ها جمع بود، تصمیم گرفتند به حیاط بروند و والیبال بازی کنند آن ها بعد از تیم بندی و یارکشی مشغول بازی شدند.

نوروز روی لوله نشسته بود و بازی را تماشا می کرد. پسرخاله اش رحمان سلطانی هم که از نوروز بزرگ تر بود و در بیمارستان شیروخورشید کار می کرد به دیدار نوروز آمد. آن ها خیلی به هم وابسته بودند و هرچند روز یک بار به دیدن هم می رفتند. یا رحمان به مسجد می آمد، یا نوروز می رفت بیمارستان تا او را ببیند.

آن ها در کناری ایستادند و همان طور که مشغول تماشای بازی بودند، با هم گپ می زدند. هنوز بازی تمام نشده بود که نوروز و رحمان تصمیم گرفتند بروند.

نوروز به طرف غلام رفت و به او گفت: غلام تو پسر خیلی خوبی هستی! مو الآن باید با پسرخاله ام برم، ولی وقتی برگشتم، باهات کار دارم.

آن ها از همه خداحافظی کردند و از کوچه مابین مسجد طالقانی و مسجد علی ابن ابی طالب (ع) به طرف بیمارستان راه افتادند.

زمان زیادی نگذشته بود که صدای انفجار خمپاره آمد. بازی به هم خورد و همه بچه ها در گوشه ای پناه گرفتند. همه نگران نوروز و رحمان بودند؛ اما هنوز وضعیت عادی نشده بود که بتوانند از جایشان بلند شوند.

غلام بلند شد و با شجاعت گفت: مو میرم ببینم چه خبره! و باعجله از مسجد خارج شد و از همان مسیری که آن ها رفته بودند، شروع به دویدن کرد تا به محل اصابت گلوله رسید.

کمی جلوتر دید یک نفر ترکش به سرش خورده و تکه تکه شده و در دم شهید شده است. غلام او را نشناخت. از پسری که زودتر خودش را به آنجا رسانده بود؛ پرسید ای کی بود؟ او هم گفت: ای همو پسریه که الان از مسجد شما اومد بیرون!

غلام با ناباوری و ترس جلو رفت و لبهای خندان نوروز را شناخت. همان جا چند لحظه خشکش زد؛ اما با فریادهای دل خراشی به خودش آمد.

در گوشه ای دیگر رحمان دست و پایش قطع شده و ترکشی هم در بیضه هایش خورده بود. او از درد چنان ناله هایی می زد که دل سنگ را آب می کرد؛ ولی تا قبل از آمدن آمبولانس به شهادت رسید.

غلام با ناراحتی و پاهایی لرزان به مسجد برگشت و ماجرا را برای بچه ها تعریف کرد. فضایی که تا چند لحظه پیش از صدای تشویق تیمهای والیبال و شادی و شوخی بچه ها پرشده بود، این بار با صدای ناله و گریه همان بچه ها رنگ غم به خود گرفت.

هیچ کاری از دستشان برنمی آمد. داغ غم عنایت و تیرداد هنوز روی دلشان سنگینی می کرد که این حادثه جان سوز هم روی قلبشان چنگ انداخت. آن پسرخاله ها دوستان باوفایی بودند که از کودکی تا پایان زندگی همدیگر را رها نکردند.

ادامه دارد...



منبع:

علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمود زاده حسینی، بچه های مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۲۶۳، ۲۶۴

برچسب ها :

نام*
ایمیل*
نظر*


© 1397 کلیه حقوق محفوظ است | طراحی وب سایت
x - »